♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

 

 

 

دنیا نمی ترسد از اینکه

مترسکش ، عاشق کلاغ بشود و مزرعه را به باد بدهد.
نمی ترسد از اینکه

نرگس های کوهی، دل ببندند به مرد گلفروش و دشت هایش عریان بشود.


دنیا نمی ترسد از

مهر بی امان باران به خانه ای که عاقبت سیل می بردش..


حتی نمی ترسد که دل زمینش برای یک شهر بلرزد و هر چیزی را در قلبش فرو ببرد.



اما آدم می ترسد.
می ترسد که دل بدهد و خالی بماند دستش .


می ترسد که زندگی اش لای بقچه ی دلش جا مانده باشد.


آدم می ترسد که عشق مثل یک اسکناس کهنه گوشه نداشته باشد

یا چند مغازه آن طرف تر ، بشود ارزانتر خریدش و گرانتر فروخت.


آدم می ترسد و قلبش مثل قلب یک خرگوش کوچک فرارکرده

همیشه می لرزد .


خرگوشی که دل خوش نکرده به هویج کوچک نارنجی نزدیک . و یادش رفته است که مرگ همیشه پشت بیشه هاست.

و وقتی می رسد که تمام دنیا عاشقی کرده جز آدم.


چون آدم می ترسد.
و نمی داند که باید مزرعه و جنگل و خانه و شهر را به باد داد

و یک گردنبند بدلی لاجوردی خرید

با یک نخ بلند که آخرین آویزه های سنگی اش درست روی قلبت جا خوش می کند .
افسوس که آدم می ترسد.            


و اگر نترسد و دل ببازد ، بال در می آورد...


نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:10 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا