♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥
آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!
دنیا نمی ترسد از اینکه مترسکش ، عاشق کلاغ بشود و مزرعه را به باد بدهد. نرگس های کوهی، دل ببندند به مرد گلفروش و دشت هایش عریان بشود. مهر بی امان باران به خانه ای که عاقبت سیل می بردش.. یا چند مغازه آن طرف تر ، بشود ارزانتر خریدش و گرانتر فروخت. همیشه می لرزد . و وقتی می رسد که تمام دنیا عاشقی کرده جز آدم. و یک گردنبند بدلی لاجوردی خرید با یک نخ بلند که آخرین آویزه های سنگی اش درست روی قلبت جا خوش می کند .
نمی ترسد از اینکه
دنیا نمی ترسد از
حتی نمی ترسد که دل زمینش برای یک شهر بلرزد و هر چیزی را در قلبش فرو ببرد.
اما آدم می ترسد.
می ترسد که دل بدهد و خالی بماند دستش .
می ترسد که زندگی اش لای بقچه ی دلش جا مانده باشد.
آدم می ترسد که عشق مثل یک اسکناس کهنه گوشه نداشته باشد
آدم می ترسد و قلبش مثل قلب یک خرگوش کوچک فرارکرده
خرگوشی که دل خوش نکرده به هویج کوچک نارنجی نزدیک . و یادش رفته است که مرگ همیشه پشت بیشه هاست.
چون آدم می ترسد.
و نمی داند که باید مزرعه و جنگل و خانه و شهر را به باد داد
افسوس که آدم می ترسد.
و اگر نترسد و دل ببازد ، بال در می آورد...
قالب : بلاگفا |